رهامرهام، تا این لحظه: 6 سال و 6 ماه و 20 روز سن داره

ثبت خاطرات رهام

۲۰ ماهگی

هورااااا رهام جونم در تاریخ ۱۱ خرداد ماه  ۲۰ ماهه شد مبارکه😘😘😘😘 ۲۰ ماهگی رهام جونم با تولد مامانی یکی شد حالا مامانش هم ۲۷ ساله شد  رهامم میره و میاد به من میگه مامانمه قربون محبتت برم خیلی مهربونه همش دوست داره با دیگران ارتباط برقرار کنه بیشتر روزا میبرمت  پارک وگردش تا بهت حسابی خوش بگذره ماشالا شیطون شدی امروز بابایی گفت رهام برو برام ماست بیار و رفتی در یخچال و باز کردی ولی نتونستی بیاری اخه قدت نرسید ولی همین که رفتی یه دنیا برا ما ارزش داشت دوست پیدا کردی اسمش علی تا میریم بیرون دوست داری با علی بازی کنی مدام صداش میکنی علی علی  چند روز پیش ها هم رفتیم خونه مادر بزرگ بابا شروین برا خودت...
21 خرداد 1398

۱۹ ماهگی رهام جان

۱۱ اردیبهشت پسرم ۱۹ ماهه شد  عزیز دلم مردی شده برا خودش 😘😘 اینم از عکسهای ۱۹ ماهگی رهام جان  تمام کلماتی که رهام تا الان میتونه بگه: مامان  بابا  اب  دوجه :گوجه عمه عزیز: مادر بزرگ بابا شروین  حسن :بابا حسن هبا :هواپیما کید :کلید  داقو :چاقو  گوپ:توپ کوکو اجی :حاجی  عمو  به به  دد : عاشق دد رفتن ممه  نانای :اهنگ براش بزارم  دست: دست بزنیم  پا پاهاشو نشون میده نانی :نی نی  به : دایی بهرام  ااو : موبایل  و هر چیزی هم که بخواد میگه م م  نا...
28 ارديبهشت 1398

یک روز خوب

امروز خیلی دوست داشتی بریم بیرون هی میگفتی دد دیگه نشستیم تو ماشین که بریم شهر بازی ولی از بغلم پایین نیومدی منم مجبور شدم که رانندگی نکنم و بریم توی کوچه با بچه ها بازی کنیم خیلی بهت خوش گذشت توپ بچه ها رو برداشته بودی فرار میکردی و نمیزاشتی بچه ها بازی کنن بچه ها هم دنبالت دیگه منم گفتم چی کنم بردمت پارک با دوستات حسابی بازی کردی یکی از بچه ها به اسم سامی خیلی هواتو داشت و حسابی مواظبت بود   ...
8 ارديبهشت 1398

اولین تجربه

دیروز نهار یک مهمونی دعوت بودم خیلی دوست داشتم ببرمت ولی از اونجایی  که یکم شیطون هستی گفتم چی کنم بهتره بمونیخونه پیش بابا شروین و هممهمونی به من خوش بگذره و هم شما اذیت نشی آخه اولین بار بود که مهمونی بدون شما رفتم ولی تجربه خوبی بود ساعت 1 رفتم و ساعت 2.30 بابایی زنگ زد گفت رهام میگه مامان گوشی داد بهت بهم میگفتی مامان جانم منم ساعت 3 برگشتم دیگه این دقایق آخر بیتابی میکردی فقط منو صدا میزدی از در که اومدم تو سریع پریدی بغلمو شال و گرفته بودی و ولش نمیکردی عزیز دلم دلت برام تنگ شده بود منم دلم برات تنگ شده بود 😙😙😙   ...
6 ارديبهشت 1398

سفر به پالنگان

روز نیمه شعبان صبح رفتیم به روستای بسیارزیبا پالنگان در نزدیکی کرمانشاه بسیار زیبا بود انگار در یک تابلوی نقاشی وارد شده بودیم با خانواده بابا شروین رفتیم آخ که چقدر خوشحال بودی پسر گلم همیشه خونمون تا ساعت 11 میخوابی ولی اون روز تا بابا حسن و عمه ها و اینا رو دیدی خواب از سرت پرید و خواستی که به پیششون بری در کل در طول سفر واقعا پسر خوب و بی آزاری بودی حسابی به هممون خوش گذشت تا آخر سفر فقط دوست داشتی از دور همی لذت ببری و نخوابی دیگه نزدیک خونه خوابیدی تا فردا ساعت 11 صبح آخه خیلی خسته بودی قربونت برم    ...
5 ارديبهشت 1398

18 ماهگی رهام

رهام جان در 11 فروردین 18 ماهه شدی عزیز دل مامان آنقدر دوست داشتنی تر شدی که من نمیدونم چی بگم دنیایمن و بابا شروین تموم زندگیمون شدی حرفامون رو بهتر میفهمی و کلمات بیشتری میگی و عاشق دد روزی چند بار میگی بابا دد بابا دد با دیگران ارتباط بهتری دیگه برقرار میکنی مخصوصا کسایی که میخوان برن دد وقتی بچه میبینی آنقدر ذوق میکنی و دوست داری بری و باهشون بازی کنی 😚 بابا :بابا ماما:مامان  حتن یا حسن :بابا حسن  عمه :عمه  او او :عمو امید  اب:آب بر:برف داقو :چاقو  پوف: وقتی پی پی میکنه اایی:هر چی که بخواد به به : غذا  اپو:هاپو به :دایی بهرام پر :خاله پری دوست مامانی  میگم ره...
18 فروردين 1398

سال نو مبارک

عزیز دل مامان امسال دومین سالی بود که سال نو در کنارمون بودی آخ که چه لذتی داره ثانیه به ثانیه با تو بودن  سال تحویل 1:28 دقیقه بود که بیدار بودی و برای خودت شادی میکردی  امسال تصمیم گرفتیم ایام نوروز رو  بریم  مسافرت و به شهر های  دزفول و اندیمشک و اهواز و آبادان و خرمشهر  رفتیم که واقعا بهمون خوش گذشت شما که عالی بودی مسافرت با رهامم حال و هوای دیگه ای داشت عکسهایی از سفر هم میزارم    ...
14 فروردين 1398

17 ماهگی رهام جون

پسر گلم 11 اسفند ماه 17 ماهه شدی مبارک باشه عزیزم دلم  خوب ماشاءالله بزرگتر شدی شیرین تر و شیطون تر کارایی که انجام میدی هر چی که دوست داشته باشی میگی از اینا م م چاقو که میبینی میگی داقو بعد برش میداری سریع میدی به من چون میدونی خطرناکه امان از قطره خوردنت تا قطره آهن وویتامین دستم میبینی فرار میکنی و میخندیا که بهت قطره ندم وقتی هم پوشکتو باز میکنم باز فرار میکنی که دیگه نبندمت  میگیم رهام بوس بده لپتو میاری جلو که بوست کنم دیگه خیلی بیرون رفتن و دوست داری ولی خوب چی کنم که یکم سخته چون اگه راه بری باید بدوم دنبالت چون هر جا دلت بخواهد میری اگر نه بعضی وقتها تو کالسکه میبرمت بعضی وقتها با ماشین میچرخونمت ولی ...
16 اسفند 1397

خاطره بارداری

22 بهمن 95 بود که مهمون داشتیم کلی کار کرده بودم ولی خیلی بی حال بودم تا دو روز گذشت و فکر کردم یک تست انجام بدم ساعت 6 صبح 24 بهمن پاشدم و تست رو انجام دادم بله مثبت بود و من هم کلی ذوق زده طاقت نیاوردم و بابایی زود بیدار کردم و بهش گفتم اون از من خوشحال تر شد و تصمیم گرفتیم بریم آزمایشگاه تا مطمئن بشیم واون روز خیلی روز خوبی بود دیگه بابایی حسابی هوامون داشت حسابی بهمون رسیدگی میکرد و جا داره این جا از بابایی خیلی تشکر کنم بابت زحماتش تو اون دوران یکی از دوستان خوبم خیلی کمک حالم بودپری جون  خدا روشکر بارداری خوبی داشتم و اصلا اذیت نشدم شما خیلی نی نی ارومی بودی 15 هفته بودم رفتم سو نوگرافی برای من و بابایی مهم نبو...
16 اسفند 1397