رهامرهام، تا این لحظه: 6 سال و 6 ماه و 24 روز سن داره

ثبت خاطرات رهام

ده ماهگی

ماهها دارن از پی هم میان و میرن وتو داری روز به روز بزرگتر میشی و خواستنی تر هر روز داری کارهای جدید تر یاد میگیری و به زندگیمون رنگ و بوی دیگه ای میدی داری یاد میگیری چطور زندگی کنی و ما هم داریم برای کسب تجربه های جدید بهت کمک میکنیم با چهار دست و پا رفتنت تمام خونه رو زیر پات میزاری و هیچ مانعی جلو دارت نیست مگر اینکه چیز جدیدی نظرت رو جلب کنه و یکهو توقف کنی پسر نازم وقتی به روزهای اولی که متوجه حضورت در وجودم شدم یا وقتی که بی صبرانه روزهای آخر رو معکوس میشمردم و منتظر تولدت بودم با خودم میگم هیچ وقت فکر نمی کردم اینقدر این روزها زود بگذرن و تو آنقدر شیرین بشی تمام حرکات و حرفات وشیرین کاریهات برام خاطره میشن و توی ذهنم ثبتشون میکنم تا ...
19 مرداد 1397

دلنوشته ای مادرانه

فرزندم ،دلبندم،عزیزتر از جانم  از ملالتهای این روزهای مادری ام برایت میگویم ...از این روزها که از صبح باید به دنبال پاهای کوچک و لرزان تو برم و دستت را بگیرم تا زمین نخوری به کارهای روی زمین مانده ام نمیرسم این روزها که اتاقها را یکی یکی دنبال من میایی به پاهایم اویزان میشوی و آنقدر نق میزنی تا بغلت کنم تا آرام شوی این روزها فنجان چای را که دیگه یخ کرده از دسترس دور میکنم تا مبادا دستهای کنجکاوت آن را بشکند .هر روز صبح جارو میکشم و گردگیری میکنم خانه را تمیز میکنم و شب با خانه ای منفجر شده و اعصابی خراب به خواب میروم روزها میگذرد که یک فرصت برای خلوت و استراحت پیدا نمی کنم و باز هم به کارهای مانده ام نمیرسم امشب با همین فکرها تو را د...
9 مرداد 1397

رهام در فروشگاه

رهام جونم دیشب به فروشگاه رفتیم وای که چقدر دوست داشتی و بهت خوش گذشت اخه اونجا ماشین برا بچه ها داشت توش کلی بهت خوش گذشت  ...
8 مرداد 1397

رهام و کوروش

رهام جونم دیروز به گردش خانوادگی رفته بودیم و ساناز جون طوطی خوشگلش که اسمش کوروش هم آورده بود و شما وقتی کوروش و دیدی خیلی خوشت اومد و دوست داشتی بگیریتش من فکر میکنم بر خلاف مامانی رابطه خوبی با حیوانات داشته باشی آخه حیوون ها رو که میبینی میخندیدی و دوست داری بری سمتشون ولی مامانی ترسو و اصلا نمی تونه ارتباط برقرار کنه    ...
23 تير 1397

عکس

رهام جون وقتی خسته ای تو کامیونت که میزارمت تکونت میدم خوابت میبره  ​​​​​​اینجا اتاق عمه مونا دیروز کلی ازت عکس گرفت عزیز دلم  ...
21 تير 1397

این روزهای رهام

رهام جونم حسابی این روزها سرت شلوغ و اصلاوقت نداری چون دایما در حال کشف دنیای اطرافت هستی و هرچیزی را که میبینی برات جذاب و جالبه دایما در حال بالا کشیدن از هر جایی که بتونی هستی تمام سیم ها و کنترل و تلفن و موبایل من و بابایی از دستت آرامش ندارن و بدترین چیز که هرچیزی رو روی زمین پیدا کنی میخوری که این کارت مامانی خیلی نگران کرده ومن باید حسابی حواسم بهت باشه عزیزم به بابایی میگی بب و هروقت هم که گشنت باشه به به میخوای و هر وقت شیر بخوای آبه میگی و هر چیزی که بخوای میگی اگا قربون اون کلمات قشنگت برم خدایا خودت نگهدار گل پسرم باش که آسیبی نبینه ...
18 تير 1397

نه ماهگی و جشن دندونی

پسر گلم چند وقتی بود که لثه هات سفید شده بودن من برای دندان درآوردن تو لحظه شماری میکردم همش میگفتن بچه تب می کنه و خیلی مشکلات داره ولی خدا رو شکر پنج شنبه ۷تیر اولین مروارید قشنگت رو دیدم که اومده بیرون رهامم بازم مثل همیشه اصلا اذیتمون نکردی من  هم تصمیم گرفتم برات جشن بگیرم و آش دندونی درست کنم در ضمن ۱۱تیر نه ماهه شدی گلم مبارک باشه عشقم  خب دیشب جمعه ۱۵تیر برات مهمونی گرفتم و کلی مامانی از خودم ابتکار به خرج دادم لباس مهمونی تو خودم برات درست کردم و تزیینات و غذاها همرو به عشق تو با کمک بابا شروین درست کردم  ​ این تاب هم کادو بابا حسن با یک کامیون که خیلی تابتو دوستداری و حسابی بازی میکنی قربونت برم  ...
16 تير 1397