رهامرهام، تا این لحظه: 6 سال و 6 ماه و 26 روز سن داره

ثبت خاطرات رهام

۲۲ ماهگی رهام جانم

۱۱ مرداد رهامم ۲۲ ماهه شد  عزیز دلم روز به روز که میگذرد واقعا اقا تر میشی و دوست داشتنی تر عاشقتم زندگیم  رهامم الان دیگه تموم جاهایی که رفتیم بلدی راه پارک هارو بلدی خونه بابا حسن از کجا داد میزنی مامان حسن حسن خونه عزیز جون وبلدی زود میگی عزیز خونه دایی بهرام بلدی رد که میشیم میگی به به نونوایی که ازش نون میخریم تا میبینی میگی نون نون  میگم رهام ماهی شو لباتو شکل ماهی میکنی میگم رهام موش شو موش میشی  تا چند وقت پیش از حموم بدت میومد تا اسمش میومد میگفتی نه نه ولی الان همش میگی مامان حموم چی شد یک دفعه علاقه مند شدی نمیدونم  کلمات زیادتری میگی انور :انگور  حادااقا: هندونه😄 ...
14 مرداد 1398

یک روز خوب

امروز با همه روزا خیلی فرق داشتی از خواب که بیدار شدی باروی خندان اومدی گفتی مامان اب بعد مامان نون و به به و بعد برات املت درست کردم اخه بیشتر روزا بهانه میگرفتی و صبحانه رو کمی دیر میخوردی وخیلی خوب برا خودت بازی کردی و اصلا اذیتم نکردی و بعد ازم سیب خواستی و نهارتو خوردی و بعد خوابیدی عصری هم با هم رفتیم بیرون تو ماشین نشستی و اصلا نخواستی بیای بغل من منم برات نانای گذاشتم و کلی بهت خوش گذشت و بعد هم رفتیم برات یک لباس خوشگل خریدم و بعد هم خوراکی و بعد هم پارک و اومدیم خونه امروز اصلا بهانه نگرفتی و پسر خوبی بودی و بعد هم علی اومد خونمون کلی هم با علی بازی کردی همیشه همین طوری باش قربونت برم 😘😘   ...
6 مرداد 1398

عکس

  اینجا دفعه اولی که رهام جانم سوار چرخ و فلک شدی وای که چقدر بهت خوش گذشت انگار همین دیروز بودکه منم سوار میشدم و چه لذتی داشت عاشقتم پسر گلم 😘😘 ...
24 تير 1398

دد........

صبح ها که رهام از خواب پا میشه : مامان مامان ممه ممه رو که میخوره در یعنی پاشو از اتاق بریم بیرون وقتی میایم مانتو منو میاره مامان دد میگم اخه رهام جان الان وقت دد نیست اسرار که بریم دد یکم سرگرمش میکنم میگه نانای براش نانای میزارم یکم دست میزنه و میرقصه  بعد میاد میگه الیل بده یعنی شلیل میدم  بعد در یخچال باز میکنه حاداقا بده یعنی هندوانه بعد اینارو که خورد مامان نو یعنی نون بده بعد اگه نریم دد شروع میکنه علی علی پسر همسایمون میگه میاد بالا باهش بازی میکنه بعد میگه علی گوپ یعنی توپ بعد علی تاب یعنی بریم تاب بازی یکم از بازیشون که میگذره مامان ابه بده اب میدم مامان عمو امی یعنی برام اهنگای عمو امید بزار عکس عمو نشونش میدم ...
16 تير 1398

۲۱ ماهگی رهام جان 😘😘

رهام جانم ۱۱ تیر ۲۱ ماهه شدی عزیز دلم کار این روزهای من وتو فقط شده بازی صبح ها که بیدار میشی علی و سام همسایه هامونن میان پیشت حسابی تا ساعت ۱:۳۰بازی میکنی و بعد از ظهر ها هم میبرمت پارک و حسابی خوش میگذرونی تا از خواب پا میشی مامان دد لغات بیشتری میگی تا حدودی هر کلمه ای میشنوی تکرار میکنی اعضای بدنت و میشناسی و نشون میدی ماهم برات کلی ذوق میکنیم توی پارک کلی دوست پیدا کردی همشون دوست دارن باهت بازی کنن نازنین و گلسا و سیاوش و کیان و...وخیلی های دیگه خوشحالم که تمام وقتم مال تو تا بهت حسابی خوش بگذره تو پارک باید همش بدوم دنبالت وقتی میایم خونه دیگه حسابی خسته خسته هستیم تو ای...
12 تير 1398

۲۰ ماهگی

هورااااا رهام جونم در تاریخ ۱۱ خرداد ماه  ۲۰ ماهه شد مبارکه😘😘😘😘 ۲۰ ماهگی رهام جونم با تولد مامانی یکی شد حالا مامانش هم ۲۷ ساله شد  رهامم میره و میاد به من میگه مامانمه قربون محبتت برم خیلی مهربونه همش دوست داره با دیگران ارتباط برقرار کنه بیشتر روزا میبرمت  پارک وگردش تا بهت حسابی خوش بگذره ماشالا شیطون شدی امروز بابایی گفت رهام برو برام ماست بیار و رفتی در یخچال و باز کردی ولی نتونستی بیاری اخه قدت نرسید ولی همین که رفتی یه دنیا برا ما ارزش داشت دوست پیدا کردی اسمش علی تا میریم بیرون دوست داری با علی بازی کنی مدام صداش میکنی علی علی  چند روز پیش ها هم رفتیم خونه مادر بزرگ بابا شروین برا خودت...
21 خرداد 1398

۱۹ ماهگی رهام جان

۱۱ اردیبهشت پسرم ۱۹ ماهه شد  عزیز دلم مردی شده برا خودش 😘😘 اینم از عکسهای ۱۹ ماهگی رهام جان  تمام کلماتی که رهام تا الان میتونه بگه: مامان  بابا  اب  دوجه :گوجه عمه عزیز: مادر بزرگ بابا شروین  حسن :بابا حسن هبا :هواپیما کید :کلید  داقو :چاقو  گوپ:توپ کوکو اجی :حاجی  عمو  به به  دد : عاشق دد رفتن ممه  نانای :اهنگ براش بزارم  دست: دست بزنیم  پا پاهاشو نشون میده نانی :نی نی  به : دایی بهرام  ااو : موبایل  و هر چیزی هم که بخواد میگه م م  نا...
28 ارديبهشت 1398

یک روز خوب

امروز خیلی دوست داشتی بریم بیرون هی میگفتی دد دیگه نشستیم تو ماشین که بریم شهر بازی ولی از بغلم پایین نیومدی منم مجبور شدم که رانندگی نکنم و بریم توی کوچه با بچه ها بازی کنیم خیلی بهت خوش گذشت توپ بچه ها رو برداشته بودی فرار میکردی و نمیزاشتی بچه ها بازی کنن بچه ها هم دنبالت دیگه منم گفتم چی کنم بردمت پارک با دوستات حسابی بازی کردی یکی از بچه ها به اسم سامی خیلی هواتو داشت و حسابی مواظبت بود   ...
8 ارديبهشت 1398

اولین تجربه

دیروز نهار یک مهمونی دعوت بودم خیلی دوست داشتم ببرمت ولی از اونجایی  که یکم شیطون هستی گفتم چی کنم بهتره بمونیخونه پیش بابا شروین و هممهمونی به من خوش بگذره و هم شما اذیت نشی آخه اولین بار بود که مهمونی بدون شما رفتم ولی تجربه خوبی بود ساعت 1 رفتم و ساعت 2.30 بابایی زنگ زد گفت رهام میگه مامان گوشی داد بهت بهم میگفتی مامان جانم منم ساعت 3 برگشتم دیگه این دقایق آخر بیتابی میکردی فقط منو صدا میزدی از در که اومدم تو سریع پریدی بغلمو شال و گرفته بودی و ولش نمیکردی عزیز دلم دلت برام تنگ شده بود منم دلم برات تنگ شده بود 😙😙😙   ...
6 ارديبهشت 1398