رهامرهام، تا این لحظه: 6 سال و 6 ماه و 26 روز سن داره

ثبت خاطرات رهام

سفر به پالنگان

روز نیمه شعبان صبح رفتیم به روستای بسیارزیبا پالنگان در نزدیکی کرمانشاه بسیار زیبا بود انگار در یک تابلوی نقاشی وارد شده بودیم با خانواده بابا شروین رفتیم آخ که چقدر خوشحال بودی پسر گلم همیشه خونمون تا ساعت 11 میخوابی ولی اون روز تا بابا حسن و عمه ها و اینا رو دیدی خواب از سرت پرید و خواستی که به پیششون بری در کل در طول سفر واقعا پسر خوب و بی آزاری بودی حسابی به هممون خوش گذشت تا آخر سفر فقط دوست داشتی از دور همی لذت ببری و نخوابی دیگه نزدیک خونه خوابیدی تا فردا ساعت 11 صبح آخه خیلی خسته بودی قربونت برم    ...
5 ارديبهشت 1398

18 ماهگی رهام

رهام جان در 11 فروردین 18 ماهه شدی عزیز دل مامان آنقدر دوست داشتنی تر شدی که من نمیدونم چی بگم دنیایمن و بابا شروین تموم زندگیمون شدی حرفامون رو بهتر میفهمی و کلمات بیشتری میگی و عاشق دد روزی چند بار میگی بابا دد بابا دد با دیگران ارتباط بهتری دیگه برقرار میکنی مخصوصا کسایی که میخوان برن دد وقتی بچه میبینی آنقدر ذوق میکنی و دوست داری بری و باهشون بازی کنی 😚 بابا :بابا ماما:مامان  حتن یا حسن :بابا حسن  عمه :عمه  او او :عمو امید  اب:آب بر:برف داقو :چاقو  پوف: وقتی پی پی میکنه اایی:هر چی که بخواد به به : غذا  اپو:هاپو به :دایی بهرام پر :خاله پری دوست مامانی  میگم ره...
18 فروردين 1398

سال نو مبارک

عزیز دل مامان امسال دومین سالی بود که سال نو در کنارمون بودی آخ که چه لذتی داره ثانیه به ثانیه با تو بودن  سال تحویل 1:28 دقیقه بود که بیدار بودی و برای خودت شادی میکردی  امسال تصمیم گرفتیم ایام نوروز رو  بریم  مسافرت و به شهر های  دزفول و اندیمشک و اهواز و آبادان و خرمشهر  رفتیم که واقعا بهمون خوش گذشت شما که عالی بودی مسافرت با رهامم حال و هوای دیگه ای داشت عکسهایی از سفر هم میزارم    ...
14 فروردين 1398

17 ماهگی رهام جون

پسر گلم 11 اسفند ماه 17 ماهه شدی مبارک باشه عزیزم دلم  خوب ماشاءالله بزرگتر شدی شیرین تر و شیطون تر کارایی که انجام میدی هر چی که دوست داشته باشی میگی از اینا م م چاقو که میبینی میگی داقو بعد برش میداری سریع میدی به من چون میدونی خطرناکه امان از قطره خوردنت تا قطره آهن وویتامین دستم میبینی فرار میکنی و میخندیا که بهت قطره ندم وقتی هم پوشکتو باز میکنم باز فرار میکنی که دیگه نبندمت  میگیم رهام بوس بده لپتو میاری جلو که بوست کنم دیگه خیلی بیرون رفتن و دوست داری ولی خوب چی کنم که یکم سخته چون اگه راه بری باید بدوم دنبالت چون هر جا دلت بخواهد میری اگر نه بعضی وقتها تو کالسکه میبرمت بعضی وقتها با ماشین میچرخونمت ولی ...
16 اسفند 1397

خاطره بارداری

22 بهمن 95 بود که مهمون داشتیم کلی کار کرده بودم ولی خیلی بی حال بودم تا دو روز گذشت و فکر کردم یک تست انجام بدم ساعت 6 صبح 24 بهمن پاشدم و تست رو انجام دادم بله مثبت بود و من هم کلی ذوق زده طاقت نیاوردم و بابایی زود بیدار کردم و بهش گفتم اون از من خوشحال تر شد و تصمیم گرفتیم بریم آزمایشگاه تا مطمئن بشیم واون روز خیلی روز خوبی بود دیگه بابایی حسابی هوامون داشت حسابی بهمون رسیدگی میکرد و جا داره این جا از بابایی خیلی تشکر کنم بابت زحماتش تو اون دوران یکی از دوستان خوبم خیلی کمک حالم بودپری جون  خدا روشکر بارداری خوبی داشتم و اصلا اذیت نشدم شما خیلی نی نی ارومی بودی 15 هفته بودم رفتم سو نوگرافی برای من و بابایی مهم نبو...
16 اسفند 1397

یک روز خوب با رهام

وقتی آقا رهام ساعت یک ونیم شب هوس کتاب خوندن میکنه  جمعه با بابا شروین بردیمت شهربازی وای که چقدر اینجا رو دوست داری همینطور برا خودت میدویدی و ما هم دنبالت میومدیم  خیلی بهت خوش گذشت کلی بازی کردی و هر اسباب بازی هم که میدیدی دوست داشتی میگفتی از اینا م م م قربونت  برم  وقتی از شهربازی اومدیم بیرون آنقدر خسته بودی سریع خوابت بردو ماهم تصمیم گرفتیم بریم خرید شما رو گذاشتیم تو کالسکه و رفتیم خیلی دلمون برات تنگ شده از این که خوابی ولی خیلی هم مزه داد 😉چون اگه  بیدار باشی یک کوچولو اذیت میکنی و نمیزاری خرید کنیم بابایی گفت بیا تا رهام خوابه شاممون رو بیرون بخوریم بریم ...
5 اسفند 1397

16 ماهیت مبارک پسر گرم

1 1 بهمن 16 ماهه شدی  خدای من وقتی میبینمت ماشاءالله چقدر  بزرگ شدی یاد پارسال این موقع میافتم چقدر کوچوله بودی و فقط خدا رو شکر میکنم روزی چند بار میگی آب آب قربون تشنگیت برم هر وقت هم شیر بخوای میگی ممه عزیز دلم خیابون شالمو میزنی کنار میگی ممه تا کلاهتو میبینی سریع میاری  سمت منو میگی م م  م یعنی بزار سر من میگم رهام برا چی میگی  دد دد هر وقت برف میاد میگی بر دیگه این ف اخرشو نمگی تا میگم رهام برف میری پردرو کنار میزنی و بیرون رو نگاه میکنی و میگی بر فقط مشکل که این روزها باهت  دارم وقتی بیرون میریم نه راه میری و نه کالسکه سوار میشی فقط میگی بغل بغل آخه  مامانی خسته میشه گلم ولی چی کنم به خاطر این مشک...
17 بهمن 1397

😃😃😃😃

امروز تو خونه با رهام نشسته بودیم و رهام برا خودش بازی می کرد یکهو دیدم هیچ صدایی از رهام نمیاد و خودشم نیست یک لحظه ترسیدم پاشدم نگاه کردم شیطون بلای من رفته بود پشت مبل نشسته بود اروم تا این که منو دید خندید  😁 ...
2 بهمن 1397