رهامرهام، تا این لحظه: 6 سال و 6 ماه و 21 روز سن داره

ثبت خاطرات رهام

قدمهات مبارک گلم

پسر گلم مدتها بود که روی پاهای خودت میایستادی ولی جلو نمیومدی وبعد یک قدم اومدی و بعد شد سه قدم و وقتی رفتیم کرج مرضی جون برات کفش خرید و شروع کردی تاتی کردن تا این که روز که خواستیم برگردیم یه هو خودت بلند شدی و راه رفتی قربونت برم آنقدر مزه داد که خودت بلند شددیوای نمیدونی مامانی چه حالی شدم واین بهترین سوغاتی برا بابا شروین بود و حالا بهت مزه داده خودت بلند میشی راه میری قربون  قدمهات برم  ...
22 دی 1397

۱۵ماهگی و مسافرت کرج

یکشنبه این هفته ای که گذشت با بابا شروین ساعت ۵صبح حرکت کردیم به سمت کرج خونه مرضی جون بماند که شما از همدان تا کرج کلا خواب بودی و وقتی رسیدیم در خونه مرضی جون بیدار شدی مرضی جون با دیدنت کلی خوشحال شد آخه نمیدونست تو راهیم داریم میریم خونشون و موندیم خونشون تا حالا امروز می خواستیم برگردیم که حسابی برف گرفت و نشد برگردیم پسرم۱۱دی ماه ۱۵ماهه شدی ای جانم ماشالا خیلی دوست داشتنی هستی خاله فرزانه و دایی بهرام که حسابی خوردنت خاله جون به خاطر ما از رشت اومدن کرج که مارو ببینن دایی بهرام دیشب مهمونمون کرد رستوران ارکیده جاده چالوس جای خیلی قشنگی بود ولی خیلیییی سرد بود بازم شما کلا اونجا خواب بود ولی من عکس و فیلم از اونجا گرفتم تا بعدا ببینی عز...
14 دی 1397

یلدا ۹۷

رهام جونم دومین یلدات مبارک  یلدا امسال خونه خاله رویا دعوت بودیم خیلی بهمون خوش گذشت دیشب وقتی رفتیم خونشون شما خواب بودی تا بردمت رو تخت بزارمت متوجه شدی که رفتیم مهمونی دیگه بیدار شدی و خیلی خوشحال شدی و کلی بازی کردی و رقصیدی شب ساعت یک خوابیدی و تا دوازده امروز خواب بودی آخه خیلی خسته شدی  قربونت برم که هر چی از شیرین کاریات بگم کم گفتم  ...
1 دی 1397

گردش با دوستان

چند روز پیش با دوستان  مامانی رفتیم شاندیز حاجی رهام نزاشتی مامانی اصلا بشینه من فقط شمارو نگه داشتم ولی از آنجایی که مامانی دوستاشو چند سال بود ندیده بود موندیم و خوش گذشت   ...
9 آذر 1397

۱۳ماهگی رهام جونم

رهامم۱۳ماهه شدی گلم جدیدا ازت می پرسیم رهام ساعت چنده سریع میگی ده قربون اون ده گفتنت برم تا میگم الو سلام دستت و میبری کنار گوشت میگم رهام هاپو چی میگه میگی هاپوووو رهام جدیدا بازبونت یه بازی هایی میکنی دل مارو آب میکنی شیرین من بازبونت میگی للوللو قربونت برم هر چه روزها میگذره وابستگیت نسبت به من. خیلی بیشتر میشه تو خونه فقط دوستداری پیشت باشم و تو اشپزخونه نرم این وابستگیت یکم داره مامانی اذیت می کنه تو خونه نه من نه بابا شروین از دست شما نه اجازه دستشویی رفتن داریم و نه حموم چون باید شما هم بیای  همه کارو باید یواشکی انجام بدیم امان از اون روز که شما صدای آب و بشنوی دیگه شروع میکنی گریه و بابا گفتن اگه من نباشم میگی آبه قربونت برم ...
13 آبان 1397

اولین کوتاهی مو

امروز ۸ابان سه شنبه اومدیم خونه بابا حسن موهاتوکوتاه کنیم آخی عزیزم کلی گز ریختیم جلوت بازی کردی و بابا حسن تند تند موهاتو کوتاه کرد ای خدا قربون اون قیافه  جدید خوشگلت برم  ...
8 آبان 1397